مثلا هرروز طلوع را از انعکاسش روی برف های کوه روبروی پنجره ببینم جوری که کش آمدنش روی دامنه اندازه ی قد خانه طول بکشد ، قهوه و سیگارم را توی بالکن سردی ببرم که نگاه به نارنجی روی سفیدی گرمش می کند . دوش بگیرم ، لباس بپوشم و توی آیینه ی جلوی در به خودم بگویم که تو قهرمان زندگی من هستی و بعد بروم .

 

مثلا عصر ها غروب را توی آسمان بنفش و زرد و نارنجی ببینم و از ندیدن خانه ها ناراحت شوم که چقدر تهران امروز آلوده است و در فکر این فرو روم که اگر مدرسه بچه ها تعطیل شود چکار کنیم که توی خانه بمانند و یادم بیاید من که بچه ای ندارم ولی همیشه برای بچه های نداشته ام و بچه های مردم غصه بخورم .

 

مثلا شب چراغ را خاموش کنیم تا نور شهر خانه را روشن کند تعریف کنیم که موکلم پول نمی دهد و سیستم ها قطع است و ده سال است که می خواهند اینترنت را ملی کنند و عایدی ما همین علافی هاست و فرندز ببینیم و هربار اشک بریزیم و شباهتشان با خودمان را یاد آوری کنیم .