آنقدر حالمان بد است و آنقدرته دلمان خالی شده که چیزی جز خالی باقی نمانده که حتی نمیتونیم تظاهر کنیم که خوبیم.
آنقدر حالمان بد است و آنقدرته دلمان خالی شده که چیزی جز خالی باقی نمانده که حتی نمیتونیم تظاهر کنیم که خوبیم.
مثلا هرروز طلوع را از انعکاسش روی برف های کوه روبروی پنجره ببینم جوری که کش آمدنش روی دامنه اندازه ی قد خانه طول بکشد ، قهوه و سیگارم را توی بالکن سردی ببرم که نگاه به نارنجی روی سفیدی گرمش می کند . دوش بگیرم ، لباس بپوشم و توی آیینه ی جلوی در به خودم بگویم که تو قهرمان زندگی من هستی و بعد بروم .
مثلا عصر ها غروب را توی آسمان بنفش و زرد و نارنجی ببینم و از ندیدن خانه ها ناراحت شوم که چقدر تهران امروز آلوده است و در فکر این فرو روم که اگر مدرسه بچه ها تعطیل شود چکار کنیم که توی خانه بمانند و یادم بیاید من که بچه ای ندارم ولی همیشه برای بچه های نداشته ام و بچه های مردم غصه بخورم .
مثلا شب چراغ را خاموش کنیم تا نور شهر خانه را روشن کند تعریف کنیم که موکلم پول نمی دهد و سیستم ها قطع است و ده سال است که می خواهند اینترنت را ملی کنند و عایدی ما همین علافی هاست و فرندز ببینیم و هربار اشک بریزیم و شباهتشان با خودمان را یاد آوری کنیم .
شام نداشتم ، خوابم می آمد ولی مجبور بودم بروم فروشگاه تا ملزومات زندگی فلاکت بار مادینگی ام را تهیه کینم . به این فکر کردم که اگر مادبنگی روی پیشانی ام حک نشده بود چه چیزی قرار بود آنقدر مهم باشد که مجبور باشم از خانه بیرون بروم ؟ هر چیزی را میشود جایکزین کرد و هیچ چیز آنقدر حیاتی نیست که در نبودش همه جا رنگ عوض کند روز بعدش مجبور باشی در آب سرد آنقدر ملافه ها را بسابی و بسابی و آخر هم چرکتاب شود و لکه های جا به جا جنسیتت را توی چشمت فرو کند .
با همین فکر ها خوابم برد و بیدار شدم دیدم آنقدر منقبض خوابیده ام که تمام عضلاتم درد می کند . گشتم و دیدم در گنجه یک چیزهایی برای روز مبادا قایم کرده ام . روز مبادا همان دیشب بود که زنانگی هم امانم را بریده بود و هم مجبورم می کرد از لحاف گرمم جدا شوم و آنقدر تقلا کرده بودم که صبح انگار نه انگار که تمام شب را خوابیده بودم .
دوست دارم اینجا از حس های خوب بنویسم ، از پیشرفت ها ، از امید و از همه ی چیز هایی که دوست دارم ثبت بشن . چون خاطره های بد و حس های منفی نه می مونن نه ارزش دارن که بمونن .
اما هر روز صبح سر کار ، توی وقت صبحونه یکم وقت دارم تا بنویسم و اون موقع هم خسته ام و هم ناراحت از این که چرا کارمند شدم و از اون بدتر چرا با آدم هایی پر از عقده و انرژی منفی همکار شدم . یعنی ترجیح میدم با کسی حرف نزنم ، صfح ها به کسی سلام گرم نکنم ولی انرژی منفی اونا رو دریافت نکنم .
در طول روز که تا جایی که بتونم با هدفون آهنگ گوش میدم و خودم رو جدای از محیط تصور می کنم تا حرف ها ، متلک ها ، ادا ها و عشوه ها رو نشنوم .
من از یک محیط کار استارت آپی اومدم که صمیمیت موج میزد و در مقایسه با اینجا انگار که اونجا آمریکا باشه اینجا کره ی شمالی ! هرچند که من تو اون محیط هم محکوم بودم به دستور گرفتن از احمق ترین آدم اون جمع .
شب ها که میرسم پانسیون هم همینطور . سعی می کنم جوری باشه که برای خواب برسم اونجا و با کسی هم کلام نشم .
خلاصه که این وضعیت رو تغییر خواهم داد . این سختی را رو تحمل می کنم تا جایی که هم ظرفیتم بیشتر بشه و هم شرایط رو تغییر بدم .
اولین حقوقمو گرفتم . حس خوبی داشتم ولی نه اونقدر که فکر میکردم حس خوب بهم بده . البته اولین اولین حقوقم هم نبود . قبلا کار کرده بودم و پول دراورده بودم . اما این کار اولین کار کارمندی با حقوقمه .
خوبیش این بود که با پولش کلی چیزای مختلف خریدم . حس خوبش این بود که با اولین حقوقم برای کسی که همیشه حمایتم کرده کادو خریدم .
ماه دوم کارم شروع شده .
بچه های شرکت یکی یکی دارن خودشونو نشون میدن . این آدم های در ظاهر ناراضی و در باطن نگران موقعیت . آدم های در خفا مخالف و در پیش رو پاچه خار !
با یک نفر بیشتر از همه دوست بودم که دیروز عذرشو خواستن . برای این که همه چیش رو بود . اگر با کسی مشکل داشت مخفی نمی کرد . الان دیگه در این شرکت فقط باید بیام و برم و روزهایی که خواهر همین دوستم شرکته دو کلام حرف بزنم .
من اینور اتاقم و اون اون سمت و روی هر دومون به دیواره .
بهتر ! تازه دارم میفهمم محیط کار یعنی چه! دارم میفهمم کارمندی یعنی چه ؟
هر چند من هیچ وقت نمیتونم تمام زندگیم کارمند باشم ، هر چند که نمیتونم همیشه از یک نفر دستور بگیرم و سر یک ساعت خاصی کارم رو شروع و تموم کنم ، با این حال ، این قسمت زندگی رو هم باید تجربه می کردم .
من فقط شرکت هایی مثل شرکت حاجی رو دیده بودم که همه با هم رفیق بودن ، اینجا مثل جاهای دیگه همه فقط در ظاهر خوبن !
25 ساله شدم . بر خلاف هر سال ، امسال شب تولدم غمگین بودم . آخرین روز 24 سالگی من با غم همراه بود . هیچ وقت آدم هایی که روز تولدشون خوشحال نبودن رو درک نمی کردم . چون نه از بالا رفتن سن ناراحت میشم و نه می ترسم .
امسال برای خودم ناراحت بودم . از این که خودم انتخاب کردم که مستقل بشم ، از این که خودم خواستم که کاری رو انجام بدم که دوست ندارم . از این که کارمند بودن رو انتخاب کردم .
اما تولد امسالم کنار کسایی بود که برای من دور هم جمع شده بودن . نه برای خودشون و لذت خودشون . بر خلاف تولدت پارسالم که یه عده آدم برای عقده ی خودشون و خالی کردن هیجانات خودشون اومده بودن .
کسایی که نتونستن تحمل کنن آدمی که منو دوست داره تو اوج نداشتن تو فکر خوشحالی منه .
امسال برای من سال خوشحالی بود . چون همون آدم هایی که نمیتونستن خوشحالی منو ببینن دیگه امسال نبودن .
حس جالبیه ! غیر از دوست بچگیم هییییچ کدوم از آدما پارسال، تو تولد امسالم نبودن :))
به اونجایی رسیدم که زندگی واقعی می خواد آروم آروم خودش رو نشون بده . اگه استقلال یه دریا باشه ، من تازه پاهام آب دریا رو لمس کرده . یعنی چی ؟ یعنی اولین کار رسمی و با قرارداد خودم رو شروع کردم برای این که اجارهی پانسیونم رو بدم .
پایان نامه هست ، کار تمام وقت هم هست . برای کسی که این یکساله که در حال تلاش برای شکست دادن افسردگی بوده ، و به خاطر اون همش خورده و خوابیده ، یکم سخته .
عصر ها که از سر کار بر میگردم می خوابم؛ یعنی بیهوش میشم . یه جوری که نمیفهمم کجام و چه وقتی از روزه . بعدش اگر غذا داشته باشم وقت می کنم چند ساعتی درس بخونم و بعد خواب و دوباره تکرار چرخه روزانه .
خوشحالم . چون در موقعیتی هستم که میخواستم باشم . من باید پا در آب میگذاشتم و شروع میکردم مستقل شدن رو .
من قهرمان زندگی خودمم!