Hanna Barczyk for NPR

 

شام نداشتم ، خوابم می آمد ولی مجبور بودم بروم فروشگاه تا ملزومات زندگی فلاکت بار مادینگی ام را تهیه کینم . به این فکر کردم که اگر مادبنگی روی پیشانی ام حک نشده بود چه چیزی قرار بود آنقدر مهم باشد که مجبور باشم از خانه بیرون بروم ؟ هر چیزی را میشود جایکزین کرد و هیچ چیز آنقدر حیاتی نیست که در نبودش همه جا رنگ عوض کند روز بعدش مجبور باشی در آب سرد آنقدر ملافه ها را بسابی و بسابی و آخر هم چرکتاب شود و لکه های جا به جا جنسیتت را توی چشمت فرو کند .

با همین فکر ها خوابم برد و بیدار شدم دیدم آنقدر منقبض خوابیده ام که تمام عضلاتم درد می کند . گشتم و دیدم در گنجه یک چیزهایی برای روز مبادا قایم کرده ام . روز مبادا همان دیشب بود که زنانگی هم امانم را بریده بود و هم مجبورم می کرد از لحاف گرمم جدا شوم و آنقدر تقلا کرده بودم که صبح انگار نه انگار که تمام شب را خوابیده بودم .